بگذار چشم فرو بندم
باز کنم دیده در خیال تو
بگذار دور گردم ز خود
آشنا گردم با محال تو
لبان خمار جام شرابیست
این لحظه
بگذار آشنا گردد
با میخانه لبان تو
شب زلف تو و جام نگاهت
چه شیرین... که باشد
رویای من وصال تو
میپیچم در آغوش برگها
چون خزان به باغ
خوش است رها بودن
در تمنای بهار تو
رفته ست به کوچ پرنده دل
شاید که پناه آرد
به آشیان نگاه تو
رضا میسوزد
تا برآرد ز خاکستر وجود
شاید که اینبار باشد
خاک رشدش
پناه تو............